![]() |
||
روز هفدهم داستان خواب دیدن پادشاه
*** بامدادان چون آفتاب بردمید، پادشاه نیز برخاست و در مصاحبت دوست خویش، راساکوشا روز را در باغ، به شب آورد. چون شب فرارسید، به درگاه شهزاده شتافتند. او را دیدند ردایی سرخگون و یلی کهربانشان بر تن و تاجی مکلّل بر سر، بر سریر نشستهاست. شهزاده با دیدگانی برافروخته از بیخوابی دوش، شاه را نگریست و شاه والۀ زیبایی او – بی آنکه سخنی گوید – بر تخت خود نشست. راساکوشا برابر تخت آمد و گفت: - بانوی من! پادشاهی بود که کارهای مُلک را دست کم میگرفت و پیوسته روزگار را به عیش و نوش میگذراند. شراب مینوشید، به شکار میرفت، از مصاحبت برهمنان پرهیز میکرد و در سرای به روی زنان زیبارو گشوده داشت و بدینسان، زندگانی میگذراند. هرکس زبان به اندرزش میگشود، سخت بر میآشفت و او را از شهر و دیار میراند. روزگارش – روز به روز – بدتر میشد. از سویی, عیش مدام دلزدهاش میکرد و از سوی دیگر، تنها پناهگاهش همان هرزگیهای نفرت آمیز بود. روزی، به شکار رفت. در پی صید آنقدر تاخت تا از شهر و کاخ دور شد. شب هنگام، خود را در جنگلی یافت. به ناچار، در جست و جوی محلی برای گذراندن شب برآمد. ناگهان به کلبۀ پیری گوشه نشین رسید. پس، همراهان خود را در جنگل بگذاشت و خود به کلبۀ پیر مهماندوست درآمد. پیر پارسا – برای شاه – از میوه ها و ریشه های جنگلی، خوردنی ساخت و آنگاه او را بر بستری از برگهای خشک خوابانید.
چون پادشاه در خواب شد، خواب دید که در کنار رودخانۀ بزرگی است. میان
رودخانه آفتاب تابیده بود، اما این سو و آن سوی رودخانه در تاریکی فرو
رفته بود. پادشاه باز به خواب شد و دوباره خواب دید. باز هم خود را در حال کاشتن تخم، آبیاری نهال، نظارۀ روییدن درخت، میوه برآوردن آن و سرانجام چیدن و خوردن میوه دید. در عالم خواب، ناگهان وجدی سرشار در خود یافت و به خوابی مرگوار فرو رفت. بامدادان، پیر پارسا او را – همراه با سر زدن خورشید – از خوابِ گران بیدار کرد. پس، پادشاه به کاخ خود بازگشت و راه و روش زندگی خود را تغییر داد. ای شهزاده! بفرما چرا پادشاه رسم و راه خویش را عوض کرد؟ راساکوشا این بگفت و خاموش ماند. *** شهزاده گفت: «ترس او را وادار به آن کار کرد. درخت نشان از کارهای زشت او بود. برچیدن و خوردن میوه نیز نشان نتیجۀ اعمال او بود. هولی که در خواب بر او مستولی شد، در برابر مکافاتی که در انتظارش بود، ناچیز مینمود. اگر از آغاز زندگی، رسم و راه ناهنجار پیش نمیگرفت و به کارهای زشت دست نمییازید و در پرهیزگاری به سر میبرد، رستگار میشد و به همان وجدی میرسید که در آن خواب مرگسان به دست آورد و نَفس امّاره را بکشت.» شهزاده این بگفت و با دیدگانی اشکبار به پادشاه نگریست و برخاست و از در بیرون شد و دل شاه را نیز با خود ببرد. شاه و راساکوشا نیز به کوشک خود بازگشتند. پادشاه راساکوشا را گفت: «دوست من! این رنجی که میبرم، ثمرۀ زشتکاریهای زندگی پیشین من است. اکنون، بیش از چهار روز نمانده. چه خوش گفتی حکایت خواب آن پادشاه را که من نیز چون او با درونی یخ بسته از ترس، با رَسنی نازک در میان زمین و آسمان، بر فراز ورطه ای هولناک آویزانم. آشکار است که این زن بر ما پیروز خواهد شد. زیرا تیر پرسش های پُر مَکرت چنان به سوی خود تو باز میگردد که گویی شهزاده به جای یلی مرصع، زرهی بر تن دارد که تیرهای تو بر تن او کارگر نیست. اکنون دیگر شهد خوشگوار این تصویر به کام من شرنگ گشته و امید دیدن بامداد فردا را از من ربوده است.» پادشاه شب را با سرخوردگی و پشت کردن به تصویر، به روز آورد.
برگشت به فهرست مجموعه داستانهای «مهپاره» *** |
||
• صفحه نخست • نوشتارها • گفتارها • بایگانی • تماس •
|